هیولای دریا . پارت ۱

اینم از داستانی که گفته بودم !😉
____________________
تاریکی تو دلش شناور بود ... این اتفاقات براش باور پذیر نبود...
...
درشکه ‌ وایساد . نگهبان با چهره بی رحم همان طور که زنجیر های توی دست و گردن پسر را محکم می کرد چشم هایش را هم بست و به بی رحمی او را حل داد!
نگهبان : تکون بخور هیولا!!

هیولا!؟ این عجیب بود!
پسر با اینکه جایی را نمی‌دید ایستاد و بعد نگهبان‌ دیگری دست و پای او را به درشکه‌ بستند و حرکت کردند...

درشکه با اسب های سیاه به سمت دادگاه‌ محاکمه‌ حرکت می کرد و پسر مو نارنجی پشت سرش می آمد ...خودش نمی خواست به آنجا برود... چه کند که دست پا هایش با زنجیر به آن درشکه بسته شده بود و او را به آن سمت میکشد‌...
چشم هایش بسته بود اما می توانست حدس بزند نگاه چند نفر روی او بود. نگاه همه...
____ در دادگاه ____
جو سرد و دردناک داشت که پسر را آزرده نی کرد... همه با نیش خند با نیش خند به نگاه می کردند و صدای پچ پچ هایشان می آمد اما او زیر کلاهش‌ پنهان نی شد و سرش را پایین می آورد...چشم هایش را باز کردند...

قاضی : امروز ما دزد دریایی بی رحم کاپیتان ناکاهارا چویا محاکمه می کنیم و قدرت پادشاه را برای امنیت دریا ها به اوج می رسانیم!!!
ادامه داد : کاپیتان ناکاهارا‌ تو به جرم ۳۰ فقره قتل‌‌ ، اخازی از اشراف و شکنجه دادنشون ، سرقت از خزانه‌ دریایی و پخش کردن اون بین مردم عادی ، ایجاد نا امنی در دریا ها و نابودی کشتی های دولتی ...
محکوم به اعدام‌ هستی!!!!!
خوبه پس مرگ در خونه او را هم زد !
همه دست زدند و خوش حال بودند! اما نکته جالب اینجاست که همه آنجا آدم های پول دار و نجیب زاده بودند... هیچ کدام از آدم های عادی بخاطر این اتفاق خوش خال نبو دند ....!
ناکاهارا چویا چیزی نگفت و فقط نیش خند زد و زیر کلاهش‌ پنهان شد!
ناگهان در باز شد ! و مردی جوان با موهای و چشم ها شکلاتی و لباس مرتب زیبا دریا نوردی وارد شد و گفت : نباید اعدامش کنید !
قاضی با خوشحال و اعجاب گفت : اوه ببینید کی اینجاست! دریا سالار بزرگ و جوان ما ! دازای اوسامو !...
ناکاهارا با شنیدن این اسم شوکه‌ شد. و قاضی ادامه داد : دریا سالار شما خودتون این دزد دریایی کثیف رو دست گیر کردید ! چرا میگید نباید اعدام بشه !؟ سکوت همه جارا فرا گرفت و توجه ها هم آنجا بود.! دریا سالار با خون سردی گفت : دلیل سادست شاید ناکاهارا بدونه !!! گنج یاقوت آبی !!! .
دریا سالار به سمت چویا رفت و جلوش دقیقا روبرو سرش ایستاد ! و گفت : ناکاهارا چویا تو به ما کمک می کنی یاقوت رو پیدا کنیم !!! تو می دونی اون گنج کجاست!!!.
ناکاهارا واکنشی نشون نداد و همون طور سرش پایین بود اما قلبش مثل دریای طوفانی بود !!! آیا او همان دازای خودش بود!؟
..........
خب اینم از پارت اول 😽
لایک پلیز❤
دیدگاه ها (۴)

هیولای دریا . پارت ۲

هیولای دریا . پارت ۲ دازای _ چویا +

جبران :)

بیوووو!!!

"همزن " و "آبمیوه گیری" ام را از هم جدا کردم .زن و شوهرند و ...

دستمال شیکی از جیبش درآورد و مشغول برق انداختن دو چشم مار که...

درخواستی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط